We hold each other close,but not enough
خیره میشم به کاغذی که روی میزم چسبیده.برنامه ی کلاس های بورسیه سیک سک. آلی ، معدنی ، شیمی فیزیک،تجزیه.هر هفته هم شبیه ساز مرحله یک.
موقعی بود که دست و بالم تنگ بود.از گرافیک هیچی واسم در نمی اومد.به هر دری میزدم نمی شد هزینه کلاسا رو جور کنم و امکانش نبود از خانواده کمک بخوام.
آزمون بورسیه رو دادم و با درصدی که البته پایین بود ، به طرز معجزه آسایی قبول شدم. یک هفته گذشت.اون روز غرق کثافت اطرافم بودم.غرق اون روز های سیاهی که توی زمستون گذرونده بودم ، مدام صفحه ی ادم های مختلف رو چک می کردم ، از اضطراب مدام توی اتاق قدم میزدم ، "ی اتوبان و تو اتاقم پیاده میرم" ، و حتی پیامی که از گروه بورسیه اومده بود رو سین نکردم.
شبیه ساز آلی بود.جواب هام رو نفرستادم.سرم گیج می خورد وقتی شکل ترکیبات رو میدیدم ، حالم از اسم کربن که همه جای صفحه پخش شده بود به هم می خورد.
خدا ی فرصت دوباره بهم داده بود تا توی مسیر درست قرار بگیرم ، به چشم می دیدم که مدرس کلاس ها تا چه حد پیگیر بچه هاست ، اما نشستم و به ساعت نگاه کردم تا زمان آزمون تموم شد.
بعد هم ، یادم نیست ، از فروغ فرخزاد می خوندم یا صادق هدایت.خودم رو زده بودم به نفهمی ، مقاومت می کردم از باز کردن چشم هام مقابل نشونه هایی که جلوم قرار گرفته بود.
حتی یکی از اساتید گفت "نگرانش نباش ، کلاس من رو ثبت نام کن و ۲ سال بعد هزینه ش رو بده" ، و من گوشی رو پرت کردم رو تخت و به سقف خیره شدم.
حکایت پیرمردی بودم که منتظر نجات خدا بود ، و هر کمک امدادی ای که براش فرستاده می شد پسشون می زد و میگفت " خیلی متشکرم ، خداوند مرا نجات می دهد."
از گروه بورسیه اخراج شدم.روز هام به بطالت گذشت و کتاب های شیمی جلوم باز بودن و هر چقدر بیشتر نگاهشون می کردم ، فونتشون ناخوانا تر می شد.
قبل تر ها اینطور نبودم.معلم ادبیات که می گفت خوب می نویسی ، بیشتر تمرین می کردم.
حالا اما نشسته بودم و منتظر یک معجزه ، در حالی که در برابر معجزه ها کور بودم.
بعد از این ماجرا اتفاق مشابهی افتاد. یکی از ارشد های باشگاه می گفت با استعدادم و تلاش می کرد باعث پیشرفتم بشه.و من هر بار پسش می زدم.
به آدمی مثل من نمیاد که به خدا اعتقاد داشته باشه.اما من کل زمستون رو با گریه گذروندم.یادم میومد ، "مرد که گریه نمیکنه" ، تو خودم اشک می ریختم ، شاید تنها دفعاتی بود که از ته دل خدا رو صدا می زدم.
و حالا مثل یک احمق همه چیز رو بیخیال شدم.هنوز هم پسر زیبا می بینم و همزاد پنداری می کنم.هنوز هم سمفونی مردگان می خونم و می گم "ما که لایق نیستیم".
من هم توی ذهنم دلم می خواد دخترک بگه " داری خواب می بینی".
اما هر دومون خوب می دونیم ، که من هیچوقت از حالا بیدار تر نبودم.